مردادشهریورمهرتابستان 1386بهار 1386پاییز 1385
sheitonbala_amapesar1
محمد :: دوشنبه 85/8/1 ساعت 9:23 عصر
یک ماه با تمام فراز و نشیب هایش پایان یافت و اکنون عید فطر...عید افطار کردن...عید گذر از یک ماه روزه گرفتن.اکنون افطار می کنیم. دیگر محذورات ماه گذشته را نداریم.اما واقعا چقدر تغییر کرده ایم و واقعا چقدر خدا را شناخته ایم؟ خود را شناخته ایم؟ روح و روان خود را تزکیه و پالایش کرده ایم؟ و چقدر انسان تر شده ایم؟چقدر ؟؟؟
عید زمانی است که خداوند متعال برای جایزه دادن و بهرهمند کردن بندگان از نعمتها، آن را در میان روزها انتخاب میکند، تا برای گرفتن خلعتها و عطایا جمع شوند ،و به همگان اعلام کرده است که به درگاه او روی آورده و با اعتراف به بندگی و آمرزش خواستن از گناهان و عرضه نیازها و آرزوهایشان برای او تواضع نمایند.
چرا وقتی که ساز زندگی هموار میگرددبشر تغییر حالت میدهد خونخوار میگرددبه وقت شادمانی مینوازد ساز بر مستیبه وقت تنگدستی مؤمنی دیندار میگردد
حرف قشنگ()
محمد :: شنبه 85/7/22 ساعت 8:59 عصر
آسمان از غم گریبان چاک کن فاطمه دستی برون از خاک کن همسرت افتاده در محراب خون با دو دستت از رخش خون پاک کن
شهادت جانسوز مولی الموحدین ، امیرالمومنین ، حضرت علی ابن ابی طالب علیه السلام بر پیشگاه حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و تمامی شیعیان و شیفتگان آن حضرت تسلیت باد .
امیدوارم در این شبهای عزیز و پر منزلت قدر ، گرفتاران و دوستان خود را فراموش نکنید .التـــماس دعـــــا
آنانکه علی خدای خود پندارند از حق مگذر عجب خدایی دارند
محمد :: پنج شنبه 85/7/20 ساعت 10:37 صبح
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه وخرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"استاد پاسخ داد: "البته"شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن جوان کسی نبود جز انیشتین
محمد :: یکشنبه 85/6/26 ساعت 10:39 صبح
تا حالا فکر کردی عشق یعنی چی؟ عشق یعنی اینکه یکی بهت بگه از رنگ لباست خوشش میاد و تو هم از اون به بعد همیشه همون رنگو بپوشی !
تا حالا دلتنگ کسی شدی؟ اصلا میدونید دلتنگی چیه ؟ اونم از بدترین نوعش؟ بزرگترین دلتنگی اینه که بدونی اون کسی که دوسش داری هیچ وقت مال تو نمیشه . اینکه بدونی یه روزی از کسی که دوسش داری باید جداشی حالا چه بخوای چه نخوای .
تا حالا فکر کردی خوشبختی یعنی چی ؟ خوشبختی یعنی اینکه یکی یه گوشه دنیا باشه که دوست داشته باشه یکی باشه که پناه خستگی هات باشه یکی باشه که نگاهش وجودتو گرم کنه.
تا حالا فکر کردی آرامش یعنی چه؟ آرامش یعنی اینکه همیشه ته دلت مطمئن باشی که توی سینهء کسی که دوسش داری یه خونه گرم داری.
تا حالا فکر کردی زندگی یعنی چی؟ زندگی یعنی اینکه همه عمرت تلاش کنی و جون بکنی برای بدست آوردن اون چیزی که بهش ایمان داری زندگی یعنی اینکه خودتو دوست داشته باشی برای اینکه توی دلت عشق اون هست.
تا حالا فکر کردی هدف یعنی چی ؟ هدف یعنی صبح که از خواب پا میشی بدونی اون روز باید چیکار کنی ؛ بدونی اون روز باید از کدوم مسیر رد شی تا یه تلفن کارتی داشته باشه!
تا حالا فکر کردی انگیزه چیه؟ انگیزه اونه که وقتی میخوای بری سر قرار صد بار بری جلوی آینه و لباستو چک کنی !!!
تا حالا فکر کردی که قسمت یعنی چی؟ قسمت یعنی اینکه بشینی دست روی دست بزاری و هر طرف باد اومد تو هم بری!قسمت یعنی اینکه همه تنبلی ها و بی عرضگی ها رو بندازی گردن روزگار یعنی بشینی مثل بدبختها به از دست دادن محبوبت راضی بشی.
به سرنوشت چی ؟ به اون فکر کردی؟ سرنوشت دیگه اونی نیست که از سرت نوشته سرنوشت یعنی اینکه یه روز جلوی چشات رفیقت و تنها رفیقت تنهات بزاره و بگه « این بازی روزگاره ... »
حالا به خودت فکر کن ! خودتو تا حالا معنی کردی ؟ و انسان یعنی همیشه انتظار ... انتظار ... انتظار
تقدیم به اونایی که یک بار دوست داشتنو تجربه کردن زندگی همانند دریاچه ایست که گاهی خشک و گاهی در تلاطم است.
سالها پیش از کنار دریا عبور کردی ولی هنوز هم دریا برای بوسیدن جای پای تو به ساحل میاید و میرود .
"یادش بخیر"
هرگاه دفتر محبت را ورق زدی
هرگاه در زیر پایت صدای خش خش برگها را احساس کردی
و هرگاه میان ستارگان آسمان ، تک ستاره ای خاموش دیدی
برای یک بار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان ، بلکه از ته قلب خود بگو : یادش بخیر
محمد :: شنبه 85/6/18 ساعت 11:55 صبح
روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردندخوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس.......هر کدام به روش خویش می زیستند .تااینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب اینجزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرونآوردند وتعمیرش کردند.همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند.در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شدکه همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود.عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!!قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر! آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست.اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به من کمک کن.ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست.عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟ غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی.عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بدهاما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!!سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند:تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شدعشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بدهناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد.عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد.پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافتآفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمدو تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودندعشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیایدتعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی.عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟دانائی گفت که او زمان بود.عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!!دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند
محمد :: یکشنبه 85/6/5 ساعت 10:27 صبح
می خوام یه چند کلمه با تو حرف بزنم منو یادت می یاد یا حسابی فراموشم کردی
منم همونی که تماشای زیبایی های دنیاتو ازاون دریغ کردی وهیچ شکایتی نکردم به جای نورو روشنی در تاریکی وظلمت فرو رفتم وهیچ اعتراضی نکردم به این بهشت کوچیک قناعت کرده بودم و لذت می بردم آیا این همه رنج و سختی کافی نبود که حالا می خوای به رنجم اضافه کنی نمی دونم به این سفری که می رم به آغوش خانوادم برمی گردم یا نه نمی دونم این همه سختی منو به زانو درمی یاره یا نه نمی دونم٫ نمی دونم شکایت تو رو به چه کسی باید کرد . اما التماس می کنم کمی از مهربونی تو نشونم بده . فرصت این زندگی رو ازمن نگیر
می دونم اشتباه کردم٫ اشتباه بزرگم این بود که تو رو خوب نشناختم
حالا می فهمم که اسمم رو از دفتر مهربونیات خط نزدی فراموش نکردی
با منی مواظب منی اما ای کاش٫ مهربونیات کامل شه
حالا که دستمو گرفتی تا میون راه بردی خواهش می کنم خوب گوش کن
به من اطمینان کن من قدر روشنایی رو بیشتراز دیگران می دونم
اگر از تاریکی بیرون بیام تا پایان راه با تو خواهم بود
به دنبال خدا...
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.
رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت:
تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود
.مسافر با خندهای رو به نهال گفت:
چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رها و رد برگردی.
کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست. مسافر رفت و گفت:
یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت.
رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود.
به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود.
زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد.
اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن
. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.
اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت
. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی.
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست...