مردادشهریورمهرتابستان 1386بهار 1386پاییز 1385
sheitonbala_amapesar1
محمد :: یکشنبه 85/6/5 ساعت 10:27 صبح
می خوام یه چند کلمه با تو حرف بزنم منو یادت می یاد یا حسابی فراموشم کردی
منم همونی که تماشای زیبایی های دنیاتو ازاون دریغ کردی وهیچ شکایتی نکردم به جای نورو روشنی در تاریکی وظلمت فرو رفتم وهیچ اعتراضی نکردم به این بهشت کوچیک قناعت کرده بودم و لذت می بردم آیا این همه رنج و سختی کافی نبود که حالا می خوای به رنجم اضافه کنی نمی دونم به این سفری که می رم به آغوش خانوادم برمی گردم یا نه نمی دونم این همه سختی منو به زانو درمی یاره یا نه نمی دونم٫ نمی دونم شکایت تو رو به چه کسی باید کرد . اما التماس می کنم کمی از مهربونی تو نشونم بده . فرصت این زندگی رو ازمن نگیر
می دونم اشتباه کردم٫ اشتباه بزرگم این بود که تو رو خوب نشناختم
حالا می فهمم که اسمم رو از دفتر مهربونیات خط نزدی فراموش نکردی
با منی مواظب منی اما ای کاش٫ مهربونیات کامل شه
حالا که دستمو گرفتی تا میون راه بردی خواهش می کنم خوب گوش کن
به من اطمینان کن من قدر روشنایی رو بیشتراز دیگران می دونم
اگر از تاریکی بیرون بیام تا پایان راه با تو خواهم بود
به دنبال خدا...
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.
رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت:
تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود
.مسافر با خندهای رو به نهال گفت:
چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رها و رد برگردی.
کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست. مسافر رفت و گفت:
یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت.
رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود.
به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود.
زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد.
اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن
. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.
اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت
. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی.
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست...
حرف قشنگ()