سفارش تبلیغ
صبا ویژن
راز شقایق -
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
حرف دل
راز شقایق -
محمد
رشـــــتـــه ای بـــر گـــــردنم افکنده دوست مــــیــــــکشـد هــر جــا که خاطر خواه اوست
Link to Us!

راز شقایق -

بازدید
مجوع بازدیدها: 43754 بازدید

امروز: 15 بازدید

دوستان
.:: رضـــــــا و مـــــــهتــــاب ::.
.:: دل نـــوشـته های نــینـا ::.
.:: دل نــوشـته‏ های پـگـاه ::.
.:: رد پای نــیــنــا و پــــگاه ::.
.:: میـــــــــلاد عـــــزیـــــزم ::.
.:: ماهــواره و فیلتر شـکن ::.
.:: عاشقانه های حـمـیـد ::.
.:: عاشقانه های کیانوش ::.
.:: هلال68 علیرضا جــون ::.
.:: خـلـبـان جـــوان ::.
.:: یـــــاقـــــــوت لــــــب ::.
.:: کـــــــــوروش کــــبیر ::.
.:: مــیـخــانه(ســاغر) ::.
.:: پـــادگــان عشق ::.
.:: جـــوکهای جدیـد::.
.:: خــــاطـــرات هستی ::.
.:: ســـرزمین عــشـق ::.
.:: شـــاهـــزاده ایـرانی::.
.:: عاشقانه های مـحمـد ::.
.:: دخـتـری عــــاشــق ::.

آرشیو


مرداد
شهریور
مهر
تابستان 1386
بهار 1386
پاییز 1385

آیدی من

sheitonbala_amapesar1

جستجو



اشتراک

 


راز شقایق

محمد :: دوشنبه 85/7/3 ساعت 11:7 صبح

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب

می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما

طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه  
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد


حرف قشنگ()