سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عـــشــق و دیـــوانــــگی -
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
حرف دل
عـــشــق و دیـــوانــــگی -
محمد
رشـــــتـــه ای بـــر گـــــردنم افکنده دوست مــــیــــــکشـد هــر جــا که خاطر خواه اوست
Link to Us!

عـــشــق و دیـــوانــــگی -

بازدید
مجوع بازدیدها: 43746 بازدید

امروز: 7 بازدید

دوستان
.:: رضـــــــا و مـــــــهتــــاب ::.
.:: دل نـــوشـته های نــینـا ::.
.:: دل نــوشـته‏ های پـگـاه ::.
.:: رد پای نــیــنــا و پــــگاه ::.
.:: میـــــــــلاد عـــــزیـــــزم ::.
.:: ماهــواره و فیلتر شـکن ::.
.:: عاشقانه های حـمـیـد ::.
.:: عاشقانه های کیانوش ::.
.:: هلال68 علیرضا جــون ::.
.:: خـلـبـان جـــوان ::.
.:: یـــــاقـــــــوت لــــــب ::.
.:: کـــــــــوروش کــــبیر ::.
.:: مــیـخــانه(ســاغر) ::.
.:: پـــادگــان عشق ::.
.:: جـــوکهای جدیـد::.
.:: خــــاطـــرات هستی ::.
.:: ســـرزمین عــشـق ::.
.:: شـــاهـــزاده ایـرانی::.
.:: عاشقانه های مـحمـد ::.
.:: دخـتـری عــــاشــق ::.

آرشیو


مرداد
شهریور
مهر
تابستان 1386
بهار 1386
پاییز 1385

آیدی من

sheitonbala_amapesar1

جستجو



اشتراک

 


عـــشــق و دیـــوانــــگی

محمد :: دوشنبه 85/8/22 ساعت 9:36 صبح

در زمانهای بسیار دور ، زمانی که پای هیچ بشری به زمین نرسیده بود همه فضائل و
تباهی ها در کنار هم شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند یک روز
خسته تر و کسل تر از همیشه دورهم جمع شده بودند
. زکاوت از میان فضائل گفت:
بیایید یک بازی کنیم
، مثلا قایم باشک. همه از این پیشنهاد خوشحال شدند .

 دیوانگی از میان تباهی ها به میان پرید و دوید و گفتمن چشم میگذارم,من چشم میگذارم»

همه از این پیشنهاد خوشحال شدند چون هیچ کس دوست نداشت دنبال
دیوانگی بگردد
. همان بهتر که دیوانگی به دنبال آنها می گشت دیوانگی کنار درختی
رفت و چشم گذاشت
:یک ، دو ، سه و ... همه باید پنهان می شدند.

اصالت پشت ابرها پنهان شد.لطافت از هلال ماه آویخت.خیانت درون سطل زباله جای
گرفت
.هوس به مرکز زمین رفت.طمع در کیسه ای که خورد و خسته بود پنهان
شد
.دروغ گفت که زیر سنگها میرود اما به ته دریا رفت! چون او دروغ بود.

عقل در این میان با خود گفت:من پنهان نمی شوم بهتر است مراقب فضائل دیگر
باشم
. اما دیوانگی فریاد زد: همه باید پنهان شوند ، نگهبان نمی خواهیم و عقل به
ناچار پشت کوهی پنهان شد و دیوانگی همچنان می شمرد
:"هفتاد و دو ، هفتاد و
سه
، هفتادو چهار...و آنکه در این میان مردد بود عشق بود.عشق جایی را برای پنهان
شدن نمی یافت
. جای تبعیضی نیست ، همه می دانیم که عشق را نمیتوان پنهان کرد .
و دیوانگی..... همچنان می شمرد
." نودو سه و نود چهار و ..."و عشق میان بوته گل
سرخ پنهان شد
.دیوانگی به انتهای شمارش رسید:" نود و هشت و نودونه و صد"حال
باید همه راپیدا می کرد
. اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود ، تنبلی تنبلی اش آمده
بود پنهان شود
، لطافت را از شاخ ماه پایین کشید. خیانت را از سطل زباله، طمع را در
کیسه
، حتی دروغ را از ته دریا بالا کشید. اما هر چه گشت عشق را نیافت.از یافتن
عشق نا امید شده بود که حسادت زیر گوشش زمزمه کرد "همه را پیدا کردی به جز
عشق؟! او را در میان بوته گل سرخ پیدا کن.

و... دیوانگی با شادی و هیجان شاخه ای چنگک مانند از درختی چید ، و با احساس و
هیجان به اقتضای دیوانگی اش درون بوته گل سرخ کرد
.یک بار،دوبار،سه بار ... ناله ای
از میان بوته شنید
.عشق بیرون آمد،دستانش را روی صورتش گذاشته بود،از میان
انگشتانش خون می چکید
.شاخه میان چشمانش خورده بود،دیگر نمی توانست جایی
را ببیند
،او کور شده بود.دیوانگی فریاد زد"خدا یا من چه کردم.من چه کردم،چگونه تو را
درمان کنم"و
عشق نالید و گفت تو با این دیوانگی و احــــساس و هیجانت چگونه می
خواهی مرا درمان کنی اگرمیخواهی به من کمک کنی از این پس راهنمای من شو
.
چنان شد که از آن پس
عشق کور است و دیوانگی در کنار او .

ای کاش آنروز عقل پنهان نشده بود.


حرف قشنگ()