محمد ::
پنج شنبه 86/1/16 ساعت 10:21 صبح
وقتی می نشستم تو نیز با من می نشستی ، وقتی بر می خواستم تو نیز با من بر می خواستی ...
وقتی می خندیدم تو نیز با من می خندیدی ، و با گریه هایم اشک های تو نیز جاری بود ...
هرجا که می رفتم او نیز با من می آمد ، هرجا که می ایستادم او نیز با من می ایستاد ...
اما امروز صبح که رفتم سایه ایستاد ،
گفتم : بیا ....
گفت : نه !
هرچه اصرار من بیشتر می شد سایه نیز مصصم تر در نیامدن ...
سایه خواهش می کنم ،
اما انگار سایه نیز مراشناخته بود ،
من آن کسی نبودم که سایه به او تعلق داشت ...
سایه نیز فهمیده بود که من که ام ...
این بار من رفتم اما بدون او ...
رفتم شاید دوباره سایه را بیایم ...
حالا می خندم ، بدون او ... می گریم ، بدون او ...
حرف می زنم بدون او ، درد دل می کنم بدون او و...
تنهای تنها ...
تنهای تنها ...
حرف قشنگ()